منه تنها.هزار راه نرفته.هزار .....
خداوند به یکى از پیغمبران فرمود: فردا صبح ، اول چیزى که دیدى بخور،
دومى را بپوشان ،سومى را بپذیر، چهارمى را ناامید مکن ، و از پنجمى فرارکن
صبحگاه حرکت کرد، در اولین وهله به کوه بزرگ سیاهى رسید متحیرایستاد که چه کنم؟
چطوری بخورمش؟
با خودش گفت : خدا دستور محال نمى دهد، به قصد خوردن کوه جلو رفت،هر چه جلوتررفت کوه کوچکتر شد،
تا بصورت لقمه اى در آمد، وقتی خورد، دید گواراترین خوراک است.
از آنجا گذشت ، طشت طلائى را دیدو طبق دستور گودالى کند و آن را پنهان کرد، اندکى رفت،
پشت سرش نگاه کرد، دید طشت خود به خود بیرون افتاده، گفت : من آنچه باید بکنم کرده ام.
سپس مرغی را دید که یک باز شکارى آن را تعقیب مى کرد، مرغ آمد دور او چرخید، پیغمبر گرفت :
من ماءمور او را بپذیرم آستین گشود،و مرغ وارد آستینش شد
"باز" گفت : مرغی را که چند روز در تعقیبش بودم ربودى!!! ، یادش آمد خدا دستور داده چهارمی را هم ناامید نکن ، قطعه اى از ران شکار را گرفت و نزد باز افکند
از آنجا گذشت مردارى یافت که بو گرفته بود، طبق وظیفه از آن فرار کرد .
پس از طى این مراحل برگشت ، به او گفتند: تو ماءموریت خویش را انجام دادى اما حالا حکمت کارهایت:
به او گفتند: آن کوه ، غضب بود، انسان در وقت خشم خود را در مقابل کوهى بزرگ مى بیند،که اگر موقعیت خویش
را بشناسد و پابر جا بماند کم کم غضبش آرام مى شود و سرانجام به صورت لقمه گوارائى در مى آید که آنرا فرومى دهد.
واما آن طشت طلا، کنایه از کار خیر و عمل صالح بود، که اگر مخفى کنى ، خدا به هر طریق باشد
آنرا ظاهر مى کند که صاحبش را جلوه دهند. علاوه بر ثوابى که در آخرت دارد
و آن مرغ ، کنایه از انسان نصیحت کننده است که باید راهنمائی هایش را بپذیرى .
و باز شکارى انسان حاجتمند و نیازمند است که نباید ناامیدش کنى
و گوشت گندیده ومردار غیبت است ، از آن بگریز

سند مطلب:خصال شیخ صدوق صفحه 270
نوشته شده در جمعه 89/11/29ساعت
12:27 عصر توسط alone نظرات ( ) |
Design By : Pichak |